۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

Episode 2 : Invite

روزي اجاره ي خانه ي جان لاچاكش تف عقب مي افتد .... صاحبخانه ي اون اقاي Land Lord هم مي ايد و كلي كس و شعر بارش مي كند..

ناگهان خون جان به جوش مي ايد و با دستان گره كرده قد علم مي كند ، پالتو و كلاه شاپوي خود را به سر ميكند و سوار ماشين خوب مي شود و ميرود مسافركشي !

بله....همينطور كه جان با ماشين بنز خود در حال مسافر كشي بود ناگهان كسي مي گويد "دربست" ...جان ان شخص را سوار مي كند و به راه مي افتد .....

يارو ميگويد : عجب هواي سردي شده ها ...

جان بخاري ماشين را روشن ميكند ...

يارو مي گويد : شما عجب انسان مهرباني هستيد ، يادم باشد به شما بيشتر پول بدهم ...

جان بخاري ماشين را بيشتر روشن ميكند ...

خلاصه يارو سرحرف را با جان باز مي كند و تا به مقصد برسند كلي كس و شعر مي گويد .... در مقصد كه جلوي خانه ي "يارو" بود ، يارو دست در اين جيب و ان جيب ميكند و زير لب كير و غزل ميگويد ، جان در دل خودش ميگويد "اگر پول نداشته باشي كونت ميزارم" و سپس رو به مرد ميكند و ميگويد : اگر همراهتون نيست مشكلي نيست قربان مهمان من باشيد .

يارو ميگويد : شما لطف داريد آقا ... ده ... چند لحظه صبر بفرمائيد الساعه از منزل براتون ميارم ...

يارو به خانه اش ميرود ... ميرود كه ميرود ....

بعد از نيم ساعت جان كه مي بيند كير شده ، از ماشين پياده ميشود و ميگويد :

+ پير مرد عوضي .. من ُ كسخل ميكني .. من خودم كسخلم ......

زنگ خانه ي پيرمرد را ميزند .... ديـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد....

+بله ؟

+ جناب مسخره كردي مارو ؟

+ شما ؟

+ مگه چند نفر رو مسخره كردي ؟ قرار بود پول بياريد من راننده تاكسيم ...

+ آخخخخخ شرمنده .. من فراموش كردم .. الساعه خدمت ميرسم ...

جان جلوي در ايستاد ... آنقدر ايستاد تا زير پاهايش علف سبز شد ....

جان عصباني زنگ ميزند ... ديـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ....

+ بله ؟

+ جناب كير كردي مارو ؟

+ بله عزيزم ؟ مودب باشيد آقا .. شما ؟

+ بابا من راننده تاكسي مادر قحبه ام ... خبر مرگت قرار بود پول بياري برام !

+ اوه بله بله .... من بكلي فراموش كردم .. الساعه خدمت ميرسم ...

+ نمي خواد پدر من الساعه خدمت برسي ... پول رو از پنجره بنداز پايين...

+ اين چه حرفيه آقا ... بي ادبيه ... تشريف بياريد بالا ....

+ نه .. ممنون شب شده بايد برم ....

+ نه ... اصرار ميكنم كه تشريف بياريد بالا ...

پيرمرد در را ميزند و جان از پله ها بالا مي رود ...روي ژله ها تابلو هاي خطاطي شده اي بود " اين ره كه تو ميروي به تركستان است " ، " با ما به از اين باش كه با خلق جهاني ... بلاگرفته" ، " حالا بيا اينجا .. بيا اينجا .. بيا اينجا ، اونجا نه " ، جان فهميد كه اين پيرمرد اسنان دانا و فاضلي بيش نيست !

در نهايت جان به طبقه ي اول كه اهرين طبقه بود رسيد .. در را باز كرد و داخل شد .

پيرمرد با دو ليوان Red Wine جلو امد و گفت : خوش امدي عزيزم ...

سپس هر دو ليوان را سر كشيد و گفت : اينجا رو خونه ي خودت بدون .. بشين عزيزم ...

جان همانجا دم در نشست ...

+ آقا تشريفتون رو برداريد ببريد بالا روي مبل بشينيد!

جان در حال بلند شدن بود كه پيرمرد ريد . وسريعا گفت : معذرت ميخوام من اختيارم دست خودم نيست !

+ پس دست كيه ؟

+ ها ها ها ! شما چقدر شوخ طبع هستيد .... ناز بشي تو !

+ اقا اگه لطف كنيد پول من رو بديد من ميرم و ديگه هم بر نمي گردم ...

+ پول كه چيزي نيست ... ميخوام خيلي چيزا بهت بدم ....

+ مثلا چي ؟

+ تو چقدر عجولي پسر ... تا تو بري دست و صورتت رو بشوري .. منم آره !

+ معذرت ميخوام .. چي آره ؟

+ آجر پاره .. خمپاره .... آرواره ... كاواره .. كون پاره !

+ بله بله ملتفت شدم .

جان رفت و ابي به دست و صورتش زد و بازگشت .. اما خانه از پيرمرد خالي بود .. ناگهان صدايي از توي حمام امد : حالا بيا اينجا .. بيا اينجا .. بيا اينجا ، اونجا نه...

جان به طرف حمام رفت و ديد كه پيرمرد كون چروك و پشمالوي خود را به سمت مخاطب گرفته و ان را ورز ميدهد ....

+ بگيرش اونور بابا بي اختيار رو !

+ نترس اختيار ما هم دست شماست ... بيا تو نترس !

+ بيام تو چيكار ؟

+ بيا تو Fuck Me So Hard .. بيا تو Son Of The Bitch ... بيا !

+ ببين اگه فقط من و تو روي كره ي زمين بوديم ... بازم تو كسي نبودي كه فكر كردنش رو داشتم !

+ ببخشيد من زبان خارجه ام ضعيفه ! نمي دونم چي گفتم كه تو همچين فكري كردي .. من فقط ميخوام بياي و پشتم رو كيسه بكشي !

+ كجاي پشتتو ؟

+ اونجا كه عرب ني انداخت ... بيا تو برات بگم ... بيا تو نيناس ! بيا تو تام كروز ... د ِ بيا تو لامصب !

ناگهان جان پا به فرار گذاشت ، پيرمرد هم ميريد و دنبالش ميدويد .. جان با عجله از خانه خارج شد و با ماشينش انجا را ترك كرد ....قلبش داشت از جا در مي امد ....ديوانه وار رانندگي ميكرد كه ناگهان آقاي لــَند لُرد را ديد كه به سمت خانه او مي رود ...با بي رحمي تمام او را زير گرفت و يك دور هم دنده عقب و سپس دنده جلو از رويش رد شد ... او صاحبخانه اش را املت كرد و با خيال راحت به خانه اش برگشت !

۱۳ نظر:

  1. اين يارو چرا همش همه رو املت ميكنه ؟

    پاسخحذف
  2. =))))))))))))))))))))))))))))))))
    می گم کلا بر تو کار نویسندگی:d
    ِچار تا کتاب اینجوری بدی چاپ کنن پولدار می شی فقط حیف که ارشاد نمی ذاره:))))))
    منتظر قسمت سوم هستیم :d

    پاسخحذف
  3. توی بلاگ فاک قشنگ تر می نوشتیا
    فکنم تو کلا کس خل شدی این کس شعرا چیه تحویل مردم میدی ایا

    پاسخحذف
  4. BIOJEK
    باز این ورجه وورجک اومد ادای دنی رو در بیاره! :-j
    باو دمت گرم به روحیه طنز پردازیت ایمان اوردم! :d

    پاسخحذف
  5. سلام. قلمت داره بهتر ميشه. داستانهاي ت...مي تخيلي خوبي مي نويسي. اميدوارم موفق باشي فرزندم.

    پاسخحذف
  6. راستي ! اين قالب وبلاگتو كمي عوض كن. آدم دلش سياه ميشه.

    پاسخحذف
  7. ریدم به این ذهن خلاقت ! از اول داستان مشخص بود که چی میخوای بگی !

    پاسخحذف
  8. داداش خیلی باحال بود ! این صدمین باره که این دو داستان رو میخونمو ریسه میرم !
    آفرین خیلی باحال بود !
    به قول اون کامنت اولی اگه بری تو کار نویسندگی ملیاردر میشی !
    تورو خدا آپش کن !

    پاسخحذف
  9. بابا بازم بنویس دیگه دلمون آب شد

    پاسخحذف
  10. ترکیدم از خنده ..
    آقا ادامه بده .. من پایه ام اساسی :))
    =))

    پاسخحذف
  11. الان میشه اینا رو ادامه بدی ؟!
    خیلی باحال بودن ...

    پاسخحذف
  12. :))
    نویسندگـی بیخوده باو ! بریـم پیش پیرمـرد ِ پـول دربیاریم :دی

    پ.ن : Ali Blocker

    پاسخحذف